سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بسا برادری که مادرت او را نزاده است . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :19
کل بازدید :111971
تعداد کل یاداشته ها : 287
103/2/23
1:49 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
علی[98]

خبر مایه
سلطه گری را گفتند چه خوری ؟
گفت: گوشت ملت
گفتند:چه نوشی ؟
گفت: خون ملت............
گفتند: چه پوشی ؟
گفت: پوست ملت
وی را گفتند از چه راه اینها را بدست میاوری ؟
گفت: از جهل مردمان!
گفتند، ازجهل چگونه نگهداری و مراقبت میکنی؟
گفت در جعبة‌ طلائی خرافات!!!!!!!!!!!!

  
  

کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت.
یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از
دامنه کوه به پایین بلغزد.
بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم
مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به
دنیا بیاید.

یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد.
جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور
کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت
اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک
روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می
گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت: ای کاش من هم می توانستم
مانند آنها پرواز کنم.
مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: تو خروسی و یک خروس هرگز
نمی تواند بپرد.
اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره
شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد.
اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به
حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه
داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.

تو همانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال
رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن.
نویسنده: گابریل گارسیا مارکز


  
  

مادر کودکش را شیر می دهد
و کودک از نور چشم مادر

 

 

خواندن و نوشتن می آموزد


 

وقتی کمی بزرگتر شد
کیف مادر را خالی می کند
تا بسته سیگاری بخرد


 

بر استخوان های لاغر
و کم خون مادر راه می رود
تا از دانشگاه فارغ التحصیل شود


 

وقتی برای خودش مردی شد
پا روی پا می اندازد
و در یکی از کافه تریاهای روشنفکران
کنفرانس مطبوعاتی ترتیب می دهد و می گوید :
عقل زن کامل نیست ...


 

یادمان نرود ؛ همه ی ما شیر مادرمان را خورده ایم ...


 

 


  
  

واعظی پرسید از فرزند خویش
هیچ میدانی مسلمانی به چیست؟
صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
هم عبادت،هم کلید زندگیست
گفت: "زین معیار اندر شهرما، یک مسلمان هست آن هم ارمنیست" !!؟
پروین اعتصامی


  
  

مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد

یک روحانی او را دید و گفت: حتما گناهی انجام داده ای! 

دانشمندی عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت! 

یوگیست به او گفت: این چاله و دردت فقط در ذهن تو هستندو واقعیت ندارند!

 پزشکی برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!

یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که: خواستن توانستن است! 

فرد خوشبینی به او گفت: ممکن بود یکی از پاهات بشکنه!

سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد!


آنکه می تواند انـــجام می دهد

و آنکه نمی تواند انتـــقاد می کند

  
  
<      1   2   3   4   5   >>   >