سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، حرز (نگهدارنده) است . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :111
بازدید دیروز :7
کل بازدید :113885
تعداد کل یاداشته ها : 287
103/9/10
7:51 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
علی[98]

خبر مایه

می خواستم به دنیا بیایم، در یک زایشگاه عمومی؛ پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی! مادرم گفت: چرا؟... پدر بزرگم گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به مدرسه بروم، همان مدرسه ی سر کوچه ی مان؛ مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟... مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟... پدرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟... خواهرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟... آنها گفتند: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟... مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!... گفتم: چرا؟... همسرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. همسرم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... همسرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در یک زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی! گفتم: چرا؟... پدرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟... زنم گفت: مردم چه می گویند؟!...

مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه دارم و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نبود: مردم چه می گویند؟!...مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، حالا حتی لحظه ای هم نگران من نیستند !!!


  
  
به شستشو نیاز داری؟
 
A little girl had been shopping with her Mom in Wal-Mart. She must have been 6 years old, this beautiful red haired, freckle faced image of innocence.
دختر کوچکی با مادرش در وال مارت مشغول خرید بودند. دخترک حدوداً شش ساله بود. موی قرمز زیبائی داشت و کک و مک های صورتش حالت بیگناهی به او می داد 
 
It was pouring outside. The kind of rain that gushes over the top of rain gutters, so much in a hurry to hit the earth it has no time to flow down the spout.. We all stood there, under the awning, just inside the door of the WalMart.
در بیرون باران بسختی می بارید. از آن بارانهایی که جوی ها را لبریز می کرد و آنقدر شدید بود که حتی وقت برای جاری شدن نمی داد. ما همگی در آنجا ایستاده بودیم. همه پشت درهای وال مارت جمع شده بودیم و حیرت زده به باران نگاه می کردیم
We waited, some patiently, others irritated because nature messed up their hurried day.
ما منتظر شدیم، بعضی ها با حوصله، و سایرین دلخور، زیرا طبیعت برنامه کاری آنها را به هم زده بود
I am always mesmerized by rainfall. I got lost in the sound and sight of the heavens washing away the dirt and dust of the world.  Memories of running, splashing so carefree as a child came pouring in as a welcome reprieve from the worries of my da
باران همیشه مرا سحر می کند. من در صدای باران گم شدم. باران بهشتی گرد و غبار را از دنیا می زدود و پاک می کرد. خاطرات بارش، و چلپ چلپ کردن بیخیال در باران در دوران کودکی به اندرون من سرریز شد و به تکرار آن حاطرات خوشامد گفتم
Her little voice was so sweet as it broke the hypnotic trance we were all caught in, "Mom let"s run through the rain,"
صدای کم سن و سال و شیرین دخترک آن حالت افسون زدگی که ما را در بر گرفته بود در هم شکست. گفت: مامان، بیا زیر بارون بدویم
she said. 
"What?" Mom asked.
مادر گفت:
چه؟
"Let"s run through the rain!" She repeated.
دخترک تکرار کرد: بیا زیر بارون بدویم
"No, honey. We"ll wait until it slows down a bit," Mom replied.
مادر جواب داد
نه عزیزم. ما صبر می کنیم تا بارون آهسته بشه
This young child waited a minute and repeated: "Mom, let"s run through the rain.." 
دختربچه لحظه ای صبر کرد و تکرار کنان گفت: مامان، بیا از زیر بارون رد بشیم
"We"ll get soaked if we do," Mom said.
مادر گفت: اگر برویم خیس خواهیم شد
"No, we won"t, Mom. That"s not what you said this morning," the young girl said as she tugged at her Mom"s sleevs
دخترک درحالیکه آستین مادرش را می کشید گفت
این اون چیزی نیست که امروز صبح می گفتی
"This morning? When did I say we could run through the rain and not get wet?" 
امروز صبح؟ من کی گفتم که اگر زیر بارون بدویم خیس نمیشیم؟
"Don"t you remember? When you were talking to Daddy about his cancer, you said, 
If God can get us through this, He can get us through anything! 
یادت نمیاد؟ وقتی داشتی با پدر در مورد سرطانش حرف می زدی. تو گفتی، اگر خدا می تونه ما رو از این مخمصه نجات بده، پس در هر حالت دیگه ای هم ما رو نجات خواهد داد

The entire crowd stopped dead silent.. I swear you couldn"t hear anything but the rain.. We all stood silently. No one left. Mom paused and thought for a moment about what she would say.
تمامی حاضرین سکوتی مرگبار اختیار کردند. قسم می خورم که غیر از صدای باران چیزی شنیده نمیشد. همه در سکوت ایستاده بودند. هیچکس آنجا را ترک نکرد. مادر لحظاتی درنگ کرد و به تفکر پرداخت. باید چه بگوید؟ 
Now some would laugh it off and scold her for being silly. Some might even ignore what was said. But this was a moment of affirmation in a young child"s life. A time when innocent trust can be nurtured so that it will bloom into faith.
ممکن بود یک نفر او را بخاطر احمق بودن مسخره کند و بعضی ها ممکن بود به آنچه او گفته بود بی تفاوت بمانند. اما این لحظه ای تثبیت کننده در
زندگی این دختر بچه بود. لحظه ای که باوری سالم می توانست به ایمانی محکم تبدیل شود
"Honey, you are absolutely right. Let"s run through the rain. If GOD let"s us get wet, well maybe we just need washing," Mom said.
مادر گفت:
عزیزم، تو کاملاً درست می گوئی. بیا زیر باران بدویم. اگر خداوند اجازه بده که ما خیس بشویم، خب، فقط به یک شستشو احتیاج خواهیم داشت
Then off they ran. We all stood watching, smiling and laughing as they darted past the cars and yes, through the puddles. They got soaked.
و سپس آن دو دویدند. ما همه ایستادیم و درحالیکه آنها از کنار اتومبیلها می گذشتند تا به ماشین خود برسند و از روی جوی های آب می پریدند نظاره می کردیم. آنها خیس شدند 
 
They were followed by a few who screamed and laughed like children all the way to their cars. And yes, I did.
 
I ran.  I got wet.  I needed washing
آن دو مانند بچه ها جیغ می زدند و می خندیدند و بطرف اتومبیل خود می رفتند. و بله، منم همین کار رو کردم. خیس شدم. باید لباسهام رو می شستم 
Circumstances or people can take away your material possessions, they can take away your money, and they can take away your health. But no one can ever take away your precious memories...So, don"t forget to make time and take the opportunities to make memories everyday.
شرایط یا مردم می توانند آنچه به شما تعلق دارد را از شما بگیرند، می توانند پول شما، و سلامتی شما را از شما بدزدند. اما هیچکس قادر نیست خاطرات طلائی شما را بدزدد.... پس، فراموش نکنید که وقت بگذارید و از این فرصت های هر روزه خاطراتی شیرین بسازید
To everything there is a season and a time to every purpose under heaven.
برای هر چیزی زمانی هست و برای هر منظوری هم زمانی معین شده است
I HOPE YOU STILL TAKE THE TIME TO RUN THROUGH THE RAIN.
امیدوارم شما هنوز هم وقت برای دویدن زیر باران داشته باشید
They say it takes a minute to find a special person, an hour to appreciate them, a day to love them, but then an entire life to forget them
می گویند برای یافتن یک شخص بخصوص فقط یک دقیقه، و برای یافتن ارزش او یک ساعت، و برای دوست داشتن آنها یک روز، و برای فراموش کردن آنها تمامی عمر لازم است 
Take the time to live!!!
از زمانی که زنده هستی بهره ببر
Keep in touch with your friends, you never know when you"ll need each other --
با دوستانت در تماس باش. شما هرگز نمی دونین کی به هم محتاج میشین
 
and don"t forget to run in the rain!
و فراموش نکن که زیر باران بدوی 

  
  

پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛
اما خود نیز علت را نمی دانست.
روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید.
به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد.
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: ‘چرا اینقدر شاد هستی؟’
آشپز جواب داد: ‘قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم.
ما خانه ای حصیری تهیه کرده  ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم.
بدین سبب من راضی و خوشحال هستم…’
پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد.
نخست وزیر به پادشاه گفت : ‘قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!!!
اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است.’
پادشاه با تعجب پرسید: ‘گروه 99 چیست؟؟؟’
نخست وزیر جواب داد: ‘اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست،
باید این  کار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید.
به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!!!’
پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند..
آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد.
با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت.
آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟؟؟
آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً 99 سکه بود!!!
او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست!!!
فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛
اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!!
آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد
و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند.
تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد
که چرا وی را بیدار نکرده اند!!! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند؛
او فقط تا حد توان کار می کرد!!!
پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید.
نخست وزیر جواب داد: ‘قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد!!!
اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما ...راضی نیستند

 
خوشبختی ما در سه جمله است : تجربه از دیروز، استفاده از امروز، امید به فردا

ولی ما با سه جمله دیگر زندگی مان را تباه می کنیم : حسرت دیروز، اتلاف امروز، ترس از فردا .                                 
با بهترین آرزوها

90/7/17::: 8:25 ع
نظر()
  
  
«رحیم ایروانی» موسس و بنیانگذار گروه کارخانجات ملی بود. وی در یکی از سال های دهه 30  به چکسلواکی سفر کرد که حاصل این سفر آوردن دو کارشناس و یک دستگاه اتوکلاف به ایران بود. تولید این نوع کفش در مقایسه با نمونه خارجی 10تومانی اش 3 یا 4 تومان هزینه داشت.
 
وی بعدها زمینی در مهرآباد خرید. وسعت این زمین 700 متر بود که 400 متر بنای ساختمانی داشت. ایروانی کارش را تنها با35 نفر کارگر آغاز کرد. ایروانی بعد از آغاز به کار کارخانه ، با خرید ماشین دوخت از پارچه های ایرانی استفاده کرد و کارخانه ای به نام ولکو نیز حاضربه سرمایه گذاری و آوردن فناوری به ایران شد.
 
این کارخانه در ابتدا 150 زوج محصول داشت. کارخانه، کفش ملی نام گرفت که ملی شدن نفت را در ذهن مردم و مشتریان تداعی می کرد. رحیم ایروانی با خرید تعداد زیادی از خانه های مهرآباد کارخانه خود را گسترش داد. او در یکی از زمین هایی که خریده بود مسجدی را نیز احداث کرد. تا سال 1337 در ایران کفش های چرمی تولید نمی شد اما بعد از این سال،به دنبال تاسیس کارخانه های چرم ، تولید کفش چرم نیز در کفش ملی آغاز شد.
 
در این زمان رقبای عمده کفش ملی کفش های وارداتی بودند که از چکسلواکی وارد می شدند.از سال 47 به بعد در کنار تولید کفش محصولاتی مثل جوراب ، توید آستر و بند کفش و مواردی دیگر اقدام نمود.
 
در سال 47 بعد از موفقیت تولید کفش در مهرآباد جنوبی مرحله سوم توسعه صنعت کفش ایران در کیلومتر 18 جاده قدیم کرج در اسماعیل آباد شروع شد. وی زمینی به مساحت 400هزار متر خرید و پارک صنعتی کفش ملی فعالیت خود را رسما در اوایل سال های دهه 50 آغاز کرد. در این زمین نقشه احداث 400 خانه سازمانی برای کارگران در نظر گرفته شده بود. او با احداث این خانه ها به دنبال کاهش هزینه رفت و آمد کارگران و هزینه نقل و انتقال آنان بود.
 
در کارخانه کفش ملی تا سال 1350 انواع مختلفی از کفش مثل کفش ورزشی ، کفش برای روزهای بارانی،چکمه،پوتین،دمپایی،کفش کتانی،کفشهای بچه گانه و کفش ایمنی تولید می شد.
به تدریج گنجایش کارخانه مهرآباد زیاد شد به طوریکه روزانه 12هزار و 500 جفت کفش در کارخانه کفش ملی توسط 2هزار و 500 کارگر استخدام شده تولید می شد.
 
ایروانی طی سال های 1335 تا 1357 بیش از 50 شرکت صنعتی و تجاری تاسیس و در زمینه تولید انواع کفش در بیش از 25 شرکت صنعتی با شرکای داخلی و خارجی مشارکت داشت.
 
جالب است بدانید که رحیم ایروانی در سال 1343 شرکتی به نام شرکت کانون مشاوره اقتصادی را به منظور تربیت و پرورش 22 کودک دو ماهه تا 2ساله تاسیس کرد تا در آینده این کودکان از مدیران بنگاه های صنعتی او بشنود.قرار بر این شد قسمت عمده بودجه کانون به مصارف تحصیلی این اطفال برسد و لوازم خوارک پوشاک و وسایل زندگی ساده و کم خرج باشد. همچنین هیچ کدام از این اطفال نیز پس از رسیدن به سن 18 سالگی هیچ تعهدی نسبت به کانون ندارند و مختارند که هرجور که خواستند در اجتماع زندگی کنند.فقط انتظار موسسه این است که نسبت به تحصیل جدی باشند و تمسک به دین اسلام و حسن اخلاق را پیشه خود سازند.با وقوع انقلاب اسلامی ایروانی این کودکان را که آن زمان 14 تا 16 ساله بودند با خود به خارج از کشور برد .
 
در سال 57 سرمایه گذاری شرکت در مقایسه با سال 1355 به میزان 741 میلیون ریال افزایش یافت . ایروانی علاوه بر تاسیس فروشگاه کفش کلی در سراسر کشور ویکسان سازی قیمت ها در فروشگاه های کفش ملی توانست به کشورهای اروپای شرقی و شوروی نیز کفش صادر کند. در کارخانه کفش ملی  طی 30 سال بیش از 10 هزار نفر در کارخانه مشغول به کار بودند.
 
شرکت کفش ملی با وقوع انقلاب مصادره و ملی شد و متاسفانه به دلایلی مثل ضعف مدیریت و واگذار نکردن آن به بخش خصوصی متحمل 4 میلیادر زیان خالص و 800میلیون تومان زیان انباشته شد.
 
ایروانی بعد از 25 سال مصادره کارخانه با روی کار آمدن هر مدیر جدیدی به وی تلفن می زد و انتصابش را به مدیریت تبریک می گفت و او را به حفظ شرکت تشویق می کرد زیرا معتقد بود که چند هزار نفر از این طریق زندگی می کنند.ایروانی تا سال 57 در ایران زندگی می کرد و بعد از آن با مهاجرت اجباری به آمریکا رفت.
 
وی ابتدا کارخانه کفش و چرمسازی را در بوستون آمریکا تاسیس کرد و سپس در قاهره کارخانه کفش استاندارد را تاسیس کرد.
 
رحیم ایروانی سرانجام در 12 بهمن 84 بعد از یک روز کامل کاری درگذشت.
 
اکنون فروشگاه های کفش ملی به عرضه تولیدات صنایع کوچک و دیگر کارخانه ها تبدیل شده اند.پارک صنعتی کفش ملی نیز انبار  شرکت های خودرو سازی است.هم اکنون  بعد از 32 سال،از پرسنل 10 هزار نفری گروه کفش ملی تنها 700 نفر باقی مانده اند که در کفش گنجه و بخش های بازرگانی مشغول به کار هستند.

  
  

 

  ناسا برای انجام سفر بی‌خطر و البته بی‌برگشت به مریخ نیروی انسانی استخدام می‌کند
 
ناسا در نظر دارد کارمندانی استخدام کند که با سفر به کره مریخ به بشریت خدمت کنند. البته تنها شرط استخدام این است که کارمندان جدید هرگز به زمین برنمی‌گردند، چراکه بازگرداندن آن‌ها به زمین هزینه‌بر است. این کار در تاریخ مشاغل دنیا بزرگترین بن بست زندگی است.
 
برای ساکنان مریخ غذا و مواد مورد نیاز بقا از زمین فرستاده می‌شود. این اسکان به عنوان اولین گام به سوی مرزگشایی فضا و سکونت در جهان‌های دیگر تلقی می‌شود.
 
سفر به سرزمین‌های مستعمره‌ای جدید طی مدت چهار ماه آینده با موشکی که سوخت هسته‌ای دارد، انجام می‌شود. به این ترتیب مریخ تا سال 2030 آباد خواهد شد.
 
به گفته پیت وردن، مدیر مرکز، برنامه فضایی انسان در حال حاضر با هدف سکونت در دنیاهای دیگر در حال پیشروی است

  
  
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >